جرعه هایی از تسنیم

جرعه هایی از تسنیم

خلاصه ای از دروس تفسیر آیه الله جوادی آملی حفظه الله
جرعه هایی از تسنیم

جرعه هایی از تسنیم

خلاصه ای از دروس تفسیر آیه الله جوادی آملی حفظه الله

تفسیر سوره مبارکه بقره جلسه 25


قرآن برای هدایت همه

 مردم تنزّل کرد که

هُدیً لِلنَّاسِ

 ؛ ولی بعد از تنزّل قرآن مردم به سه قسمت تقسیم شدند: عدّه‌ای در اثر ایمان خالص از قرآن بهره می‌برند؛ عدّه‌ای در اثر کفر محض یا کفرِ آمیخته

 با سایر رذایل نفسانی از قرآن محروم‌اند؛ در اوایل این سوره، مردم به سه قسمت تقسیم شدند: قسمت اوّل، کسانی که ایمانشان خالص و محض است؛ قسمت دوم، کسانی که کفرشان محض است؛ قسمت سوم، کسانی که گذشته از کفر دارای رذایل اخلاقی هم خواهند بود؛ نظیر مکر، خدعه، استهزا، کتمان، دروغ و مانند آن.

برای استفاده

 از قرآن کریم پنج وصف لازم بود که سه وصفش جزء اصول دین بود و دو وصفش به عنوان نمونه از فروع دین یاد شده است: ایمان به غیب (یعنی توحید)؛ ایمان به وحی و رسالت عامّه و خاصّه و یقین به آخرت، در کنار این اصول اعتقادی (که تقوای اعتقادی نامیده شد) تقوای عبادی و مالی هم مطرح است [که] تقوای عبادی به عنوان نماز یاد شد و تقوای مالی به عنوان انفاق یاد شد.

کفّار کسانی‌اند که هیچ یک از این اصول را؛ چه اعتقادی، چه غیراعتقادی ندارند؛ منافق کسی است که وانمود می‌کند که دارای این اصول و اعمال است؛ ولی هیچ‌کدام از این اصول و اعمال را دارا نیست [و] مؤمن کسی است که به توحید، معاد و رسالت مؤمن باشد، نماز را اقامه کند و آنچه خدای سبحان به او روزی داد در راه خدا انفاق کند.

راجع به اعتقاد به مبدأ و معاد بیانی دارد که فرمود:

وَمِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ آمَنَّا بِاللّهِ وَبِالْیَوْمِ الآخِرِ وَمَا هُمْ بِمُؤْمِنِینَ

؛ در برابر اهل تقوا که

یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ

 ،

وَبِا لآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ

 ، منافق مدّعی ایمان به غیب (یعنی مبدأ) و ایمان به آخرت است (یعنی معاد) ولی

وَمَا هُمْ بِمُؤْمِنِینَ

.

اینها را به عنوان وصف، سلب کرد از گروهِ باایمان؛ نفرمود «و لم یؤمنوا» [بلکه] فرمود:

وَمَا هُمْ بِمُؤْمِنِینَ

؛ اصلاً اینها به حساب طوایف مؤمنین به شمار نمی‌آیند

در سوره

 «منافقین»

این است:

إِذَا جَاءَکَ الْمُنَافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّکَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَاللَّهُ یَعْلَمُ إِنَّکَ لَرَسُولُهُ وَاللَّهُ یَشْهَدُ إِنَّ الْمُنَافِقِینَ لَکَاذِبُونَ

؛ درباره

 رسالت، داعیه دارِ شهادت به رسالت بودند و خدای سبحان می‌فرماید: خدا می‌داند که اینها دروغ می‌گویند.

پس اصول سه‌گانه

 اعتقادی را قرآن از اینها سلب کرده است [که] در برابر اصول اعتقادی اهل تقوا، اینها فاقد این سه اصل‌اند؛

امّا درباره

 تقوای عبادی و مالی، در آیه

 54 سوره

 «توبه» به این نفیِ تقوای عبادی و مالی اشاره کرد؛ در شمارش اوصاف منافقین این‌چنین می‌فرماید:

وَمَا مَنَعَهُمْ أَن تُقْبَلَ مِنْهُمْ نَفَقَاتُهُمْ إِلاَّ أَنَّهُمْ کَفَرُوا بِاللّهِ وَبِرَسُولِهِ وَلاَ یَأْتُونَ الصَّلاَةَ إِلاَّ وَهُمْ کُسَالَی وَلاَ یُنفِقُونَ إِلاّ وَهُمْ کَارِهُونَ

 که تقریباً این جامع‌ترین آیاتی است که تا حال درباره

 منافقین بیان شده؛

هم به کفر اعتقادی

هم به کفر عملی اینها.

و درباره

 کفر عملی هم فرمود:

وَلاَ یَأْتُونَ الصَّلاَةَ إِلاَّ وَهُمْ کُسَالَی

 و درباره

 کفرِ انفاق و نفی تقوای مالی هم فرمود:

وَلاَ یُنفِقُونَ إِلاَّ وَهُمْ کَارِهُونَ

؛

اگر هم انفاق می‌کنند بر اساس میل نیست، بر اساس کراهت است [یا] اگر نماز می‌خوانند بر اساس کسالت است؛ یعنی برای حفظ ظاهر است؛ نه برای اینکه تکلیفی را امتثال کرده باشند.

درباره

 اهل تقوا، ایمان به غیب بود:

یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَمَا أُنْزِلَ مِن قَبْلِکَ

 بود [و]

وَهُم بِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ

 ؛ چه اینکه درباره

 اهل تقوا

یُقِیمُونَ الصَّلاَةَ

 بود و

مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ

 ؛ این پنج صفت را یاد فرمود، همه

 این اوصاف ثبوتیه

 اهلِ تقوا از منافق مسلوب است، گذشته از اینکه در کنار این کفر، آن خدیعه و استهزا را هم ضمیمه کرده است

انسان این خصیصه را دارد که می‌تواند از فرشته هم برتر بشود و [یا] از حیوان هم فرومایه‌تر بشود،

انسان این خصیصه را دارد که آنچه در نهان اوست کتمان کند و بر خلاف نهانش و نهادش سخن بگوید و آن کسی که نهان انسان را آفرید (یعنی خدای سبحان) از درون اینها باخبر است و درون اینها را آشکار خواهد کرد.

به رسولش فرمود: اینها فقط با دهان ایمان می‌آورند، اگر می‌گویند «ما مؤمنیم» گفتارشان فقط از دهان است؛ نه از دل. گاهی قول بر آن عقیده و بر منطق درونی هم اطلاق می‌شود؛ مثل اینکه رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود: «قولوا لا إله الاّ الله تفلحوا» ؛ بگویید؛ نه یعنی با زبان بگویید [بلکه] منطقتان این باشد؛ یعنی با دل بپذیرید و با زبان هم بگویید،

اگر ما گفتیم فلان شخص حرفش این است یعنی اعتقاد قلبی و گفتار ظاهری‌اش این است؛ امّا وقتی منافق می‌گوید:

آمَنَّا بِاللّهِ وَبِالْیَوْمِ الآخِرِ

، خدای سبحان از این قول پرده برمی‌دارد [و] می‌گوید: این قول، از آنِ دهان است نه از آنِ دل؛

بنابراین این گروه با دهان ایمان آوردند و کفر در نهانشان تعبیه شده است و روزی خدای سبحان آن نهانِ اینها را آشکار خواهد کرد.

وقتی خطر پیش نیاید آن کفر درونی در نهان مستقر است و این ایمان بیرونی به عنوان لقلقله

 زبان مطرح است و امّا در روز امتحان، این‌چنین نیست [که] زبان در عرض دل باشد، چون اصلِ انسان را قلب انسان تأمین می‌کند: «أصل الانسان لبّه» ، در روز امتحان و روز خطر

هُمْ لِلْکُفْرِ یَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلاِْیمَانِ

 ؛ اینها به کفر نزدیک‌ترند و شتاب‌زده به [سمت] کفر حرکت می‌کنند، چون آنچه اساس است درون اینهاست که کفر پُر کرده [و] گذشته از کفر، یک کتمان، خدعه، استهزا و کذبی هم در کنار کفر هست.

از این جهت منافق

فِی الدَّرْکِ الأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ

 است، زیرا آن که کفرش کفرِ محض است دیگر به این تباهیهایِ نفسانیِ دیگر مبتلا نیست؛ ولی منافق گذشته از آن کفرِ عجین‌شده، با این تباهیها آمیخته شد و مبتلاست

و در روز خطر به کفر نزدیک‌تر از ایمان است؛ نه یعنی واقعاً به ایمان نزدیک است ولی به کفر نزدیک‌تر؛ اینکه فرمود در روز خطر اینها به کفر نزدیک‌ترند، از همان مواردی است که «أفعل تفضیل» مفید تعیّن است؛ نظیر

أُولُوا الأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَی بِبَعْضٍ

 .

در آیه

 167 سوره

 «آل عمران» بخشی از این مسائل را آنجا مطرح فرمود؛ فرمود: آنچه در جریان جنگ بدر و امثال بدر برای شما مسلمین پیش آمد آزمون الهی بود،

وَلِیَعْلَمَ الَّذِینَ نَافَقُوا

؛ تا وضع منافقین روشن بشود،

وَقِیلَ لَهُمْ تَعَالَوْا قَاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللّهِ أَوِ ادْفَعُوا قَالُوا لَوْ نَعْلَمُ قِتَالاً لاَتَّبَعْنَاکُمْ هُمْ لِلْکُفْرِ یَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلاِْیمَانِ یَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِم مَا لَیْسَ فِی قُلُوبِهِمْ وَاللّهُ أَعْلَمُ بِمَا یَکْتُمُونَ

؛ فرمود: وقتی در جریان حمله

 بدر و مانند آن به اینها گفته می‌شود در این جبهه شرکت کنید، می‌گویند «اگر ما این جنگ را مصلحت می‌دیدیم حضور پیدا می‌کردیم»!؛ مسئولین الهی به اینها می‌گویند: یا در راه خدا بجنگید یا لااقل از خود دفاع کنید:

قَاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللّهِ أَوِ ادْفَعُوا

، اینها می‌گویند:

لَوْ نَعْلَمُ قِتَالاً لاَتَّبَعْنَاکُمْ

، آن‌گاه فرمود:

هُمْ لِلْکُفْرِ یَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلاِْیمَانِ

؛ اینها ارتباطشان با کفّار بیش از ارتباطشان با مؤمنین است؛ اینها قربشان به کفر بیش از قربشان به ایمان است، زیرا کفر در درون اینها جا کرده است و ایمان از دهان اینها تجاوز نکرده است؛

از امام رضا(سلام الله علیه) سؤال کردند: آیا خدای سبحان به معدومات علم دارد؟ فرمود: نه تنها به معدومات علم دارد، بلکه به ممتنعات علم دارد، بلکه می‌داند اگر این معدوم یا این ممتنع، موجود می‌شد چه اثر داشت (همه

 اینها را می‌داند)،

آن‌گاه به این کریمه استدلال کرد، فرمود:

لَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ

 ؛ فرمود: کفّار از جهنّم به دنیا برنمی‌گردند، چون بساط دنیا برچیده می‌شود و قیامت گسترده می‌شود، دیگر دنیایی نیست تا اینها برگردند و رجوعِ از جهنّم به دنیا برای کفّار محال است؛ ولی اگر این کفّار از جهنّم برگردند [و] بیایند در دنیا، باز همان رفتار بد را ادامه می‌دهند؛

لَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ

نفاق، خصیصه‌اش این است که در روز خطر آن کفر را آشکار کنند.

آیه

 52 سوره

 «مائده» می‌فرماید:

فَتَرَی الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِم مَرَضٌ یُسَارِعُونَ فِیهِمْ

؛ اینها که قلبشان بیمار است با شتاب به سمت کفّار حرکت می‌کنند؛ نه اینکه تازه می‌خواهند کافر بشوند، نفرمود «یسارعون إلیهم»، تازه نمی‌‌خواهند کافر بشوند [بلکه] اینها کافرند؛ امّا فوراً جایشان را پیدا می‌کنند؛

یُسَارِعُونَ فِیهِمْ

 نه «یسارعون إلیهم» اینها کافرند [و] کفرشان مسلّم است؛ ولی در روز خطر فوراً موضع‌گیری‌شان مشخّص می‌شود؛

چون کفر در نهادشان تعبیه‌شده بود، الآن می‌بینید در جمع آنها پیدا می‌شوند و حرفشان هم این است که

یَقُولُونَ نَخْشَی أَن تُصِیبَنَا دَائِرَةٌ

؛ حرفشان این است که شاید اوضاع برگردد، شاید مسلمین شکست بخورند؛ دیگر به این فکر نیستند که انسان تا زنده است باید وظیفه‌اش را انجام بدهد، حرفشان این است که شاید اوضاع برگردد:

در سوره

 «حج» مثلاً مردم را به سه قسمت تقسیم فرمود؛ فرمود: بعضی زنده‌اند و سالم؛ بعضی مرده‌اند [و] بعضی زنده‌اند و مریض

فرمود: مؤمن زنده است و سالم؛ کافر و همچنین منافق مرده است، و انسانِ ضعیف‌الایمان زنده

 بیمار است.

«شیاطین الإنس و الجنّ» وسوسه می‌کنند. نه شیطانِ انسی به انبیا راه دارند؛ نه شیطان جنّی، برای اینکه کسی که حق را می‌بیند؛ نه شیطان انسی در حریم او راه دارد، نه شیطان جنّی. وقتی دستورات انبیا و خواسته‌های انبیا بخواهد در خارج پیاده بشود، در تحقّق خواسته‌های انبیا شیاطین وسوسه می‌کنند؛ نه در حرم امن قلب انبیا، آنجا نه شیطان انسی راه دارد، نه شیطان جنّی.

اینکه فرمود: وساوس شیطان برای آن است که خواسته‌های انبیا در خارج محقّق نشود، سرّش یک امتحان الهی است [که] در این امتحان دو گروه می‌مانند و یک گروه پیروز می‌شود

آن دو گروه این است:

لِیَجْعَلَ مَا یُلْقِی الشَّیْطَانُ فِتْنَةً لِّلَّذِینَ فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ

 ؛ افرادی که زنده‌اند ولی بیمارند؛ مثل مؤمنینِ ضعیف‌الایمان

وَالْقَاسِیَةِ قُلُوبُهُمْ

 ؛ آنهایی که دلهایشان قسی و مرده است؛ مثل کفّار و منافقین

همان‌طوری که انسان از نظر جسدِ ظاهری، یا زنده و سالم است یا زنده و مریض است یا مرده است، از نظر قلب هم یا زنده و سالم است، یا زنده و مریض است، یا مرده است. کافر و منافق از نظر قلب مرده‌اند و قرآن اینها را میّت می‌داند (اموات می‌داند)؛ مؤمنِ ضعیف‌الایمان قلبش زنده است؛ ولی مریض [و] مؤمنِ قوی‌الایمان قلبش زنده و سالم است (این سه گروه)

فِتْنَةً لِّلَّذِینَ فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ

؛ افراد ضعیف‌الایمان که ایمان در قلبشان هست، قلبشان زنده است؛ ولی مریض،

وَالْقَاسِیَةِ قُلُوبُهُمْ

؛ آنهایی که قلبشان مرده است،

وَإِنَّ الظَّالِمِینَ لَفَی شِقَاقٍ بَعِیدٍ

 و گروه سوم کسانی هستند که زنده و سالم‌اند:

وَلِیَعْلَمَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَبِّکَ

 ؛ اینها کسانی‌اند که در قیامت

إِذْ جَاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ

 خواهند بود، اینها کسانی‌اند که

إِلاَّ مَنْ أَتَی اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ

 شامل حالشان می‌شود و مانند آن

مُذَبْذَبِینَ

یعنی کفر در درون اینهاست و ایمان در دهان اینهاست.

گاهی وقتی با کفّار رسیدند می‌گویند «ما با شماییم»، وقتی با مؤمنین هستند می‌گویند «ما با شماییم» تکلیفشان را یکسره نمی‌کنند؛ نه ایمانشان محض است، نه کفرشان محض.

اینها واقعاً دارند با خدا یا با مؤمنین مکر می‌کنند؛ یا هر خدعه و مکری که انسان دارد با خود دارد، خود را فریب می‌دهد؟ اینکه فرمود:

یُخادِعُونَ اللّهَ وَالَّذِینَ آمَنُوا

؛ یعنی خدا و مؤمنین را می‌خواهند فریب بدهند؛ خدا را فریب بدهند، چون به گفتار ظاهری اکتفا می‌شود، اگر کسی ظاهراً اسلام آورد خونش هدر نیست، مالش محترم است و مانند آن؛ مؤمنین را فریب می‌دهند، برای اینکه مؤمنین از درون و راز نهانی اینها مستحضر نیستند. اینها واقعاً خدا و مؤمنین را فریب می‌دهند یا خیال می‌کنند که دارند دیگران را فریب می‌دهند؟

یُخادِعُونَ اللّهَ وَالَّذِینَ آمَنُوا

 امّا

وَمَا یَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ

؛ اینها جز خود احدی را فریب نخواهند داد. انسان هر کاری که می‌کند؛ یا به سود جان خود است یا علیه جان خود، ممکن نیست عمل انسان از انسان جدا بشود و در دیگری اثر بگذارد.

این اختصاص عمل به عامل که طبق آیه

 سوره

 «اسراء» مشخّص شد:

إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لأَنفُسِکُمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا

 می‌گوید عمل زنده است و از بین نمی‌رود (اوّلاً) و یک موجود زنده در جهان به جایی مرتبط است، چون نظام، نظام علّی و معلولی است (ثانیاً) تنها تکیه‌گاهی که عمل به آن مرتبط است و از آن جدا نمی‌شود صاحب‌عمل است (ثالثاً)، پس

إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لأَنفُسِکُمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا

آن‌گاه اگر زیانِ یک عمل به غیر می‌رسد، این به منزله

 آن سایه‌ای است که به دیگری اصابت می‌کند؛ یا اگر سود عمل به کسی می‌رسد این به منزله

 رایحه

 گلی است که انسان در بوستان خود غرس کرده و رایحه‌اش به دیگری می‌رسد

عمل، بالاصاله از آنِ عامل است، بالتبع و بالعرض به غیر سرایت می‌کند، لذا اگر خوب است، برای خود انسان است:

مَنِ اهْتَدَی فَإِنَّمَا یَهْتَدِی لِنَفْسِهِ

 و اگر بد است، علیه خود انسان است که

مَنْ عَمِیَ فَعَلَیْهِا

 ،

لذا نفاق جز خُدعه با نفسِ منافق، نقش دیگر ندارد:

وَمَا یَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ

، اینها اگر از نظر عِلم‌النفس می‌دانستند که عمل از عامل جدا نیست و هر نیرنگی که انسان اِعمال کرد علیه جان خود اِعمال می‌کند، هرگز دست به این نفاق نمی‌زنند؛ منتها نمی‌دانند؛ نه خود را شناختند، نه رابطه

 نفس و صفت را شناختند و نه رابطه

 انسان و عمل را شناختند. اینها خیال می‌کنند [که] دارند دیگران را فریب می‌دهند؛ [ولی]

وَمَا یَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَمَا یَشْعُرُونَ

.

این نه تنها درباره

 نفاق است، درباره

 هر گناهی هم این‌چنین است؛ هر گناهی از هر گناهکار صادر بشود علیه جان خود آدم است و لاغیر، و اگر آثار این گناه به دیگران می‌رسد این اثرِ بالتبع است نه بالعرض.

تفسیر سوره مبارکه بقره جلسه 24


خدای سبحان فرمود: از قرآن تنها اهل تقوا استفاده می‌کنند، زیرا آنها پایگاه فکری و هدایت الهی دارند:

أُولئِکَ عَلَی هُدی مِنْ رَبِّهِمْ

 چون بر پایه

 هدایت استقرار دارند، لذا توان درک قرآن را دارند و چون بر پایه

 هدایت مستقرّند، از شجره

 طوبای قرآن بهره هدایت می‌گیرند و به مقصد می‌رسند، لذا

وَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ

اینها سرمایه‌های فطری و خدادادی را پایگاه قرار دادند، بر آن اساس و پایه از قرآن استفاده کردند و بر اساس استفاده

 از قرآن به مقصد رسیدند

هم پایه

 فکری‌شان و هم نتیجه

 بهره‌برداری‌شان بیان شده است:

أُولئِکَ عَلَی هُدی مِنْ رَبِّهِمْ

، این پایه فکری اینها؛ از قرآن بهره می‌گیرند چون قرآن

هُدی لِلْمُتَّقِینَ

 [است یعنی] هدایت برای این گروه است و بهره

 قرآن هم فلاح است که به مقصد می‌رسند:

أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ

.

کفّار و مانند آن چون پایگاه فکری و فطرت را از دست داده‌اند توان استفاده از قرآن کریم را ندارند

وقتی توان استفاده از قرآن کریم را نداشتند، آن طبیعتشان به طرف شهوت و غضب دعوتشان می‌کند، قهراً چیزی از قرآن بهره نمی‌برند [و] پایان اینها عذاب عظیم خواهد بود؛

درباره

 اهل تقوا سه مرحله مطرح است

مرحله

 اوّل درباره

 اهل تقوا آن است که اینها آن هدایت فطری و هدایت درونی را پایه قرار دادند،

و به استناد آن هدایتِ ریشه‌ای از قرآن بهره گرفتند و در اثر بهره‌برداری از قرآن به مقصد رسیدند [و] مفلح شدند.

درباره

 کفّار

این است که اینها سرمایه

 فطری را باختند

از قرآن بهره نگرفتند

گرفتار عذاب الیم شدند

تحلیل سه‌ضلعی؛ هم در آن مسئله هدایت، هم در این مسئله کفر

إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَیْهِمْ ءَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لاَ یُؤْمِنُونَ

، چرا

لاَ یُؤْمِنُونَ

؟ چون

خَتَمَ اللّهُ عَلَی قُلُوبِهِمْ وَعَلَی سَمْعِهِمْ وَعَلَی أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ

. خدای سبحان دید که اینها آن پایگاه فکری خود را با سوء اختیار خود از دست داده‌اند، قهراً توفیق بهره‌برداری را هم از اینها گرفته است، وقتی توفیق بهره‌برداری را از اینها گرفت،

وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِیمٌ

؛

این معنا را قرآن کریم در چند مورد بیان فرمود که ما مدّتها مهلت می‌دهیم، اگر دیدیم آن استکبار و آن تمرّدِ در برابر حق ادامه پیدا کرد، توفیق فهمیدن آیات را از اینها می‌گیریم، همین که توفیق فهمیدن آیات را از اینها گرفتیم اینها به درکات سقوط می‌کنند.

خدا هرگز کسی را گرفتار دَرَکات نمی‌کند؛ ولی اگر کسی را رها کرد (او را به حال خود واگذار کرد) او می‌افتد،

فرمود: ما او را گرفتار ضلالت نکردیم، او خود گرفتار ضلالت شده است؛ ما او را به حال خودش رها کردیم، وقتی او را به حال خود رها کردیم، او افتاد.

حرمان متکبر از فهم آیات الهی

می‌فرماید:

سَأَصْرِفُ عَنْ آیَاتِی الَّذِینَ یَتَکَبَّرُونَ فِی الأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ

؛ آنها که در زمین متکبّرانه حرکت می‌کنند و در برابر حق خصوعی ندارند،

وَإِن یَرَوْا کُلَّ آیَةٍ لاَ یُؤْمِنُوا بِهَا

؛ اگر هر معجزه‌ای هم به اینها ارائه داده شود نمی‌پذیرند و ایمان نمی‌آورند،

وَإِن یَرَوْا سَبِیلَ الرُّشْدِ لاَ یَتَّخِذُوهُ سَبِیلاً

؛ اگر راه سعادت به آنها ارائه داده شود نمی‌پذیرند،

وَإِن یَرَوْا سَبِیلَ الغَیِّ یَتَّخِذُوهُ سَبِیلاً

؛ اگر راه گمراهی و بی‌هدفی را ببینند آن را به عنوان راه انتخاب می‌کنند، ما فهم آیات خود را از چنین گروهی می‌گیریم، دیگر توفیق فهمیدن آیات را به اینها نمی‌دهیم؛

این توفیق را از اینها می‌گیریم. وقتی دست محبّت خدا از انسانی گرفته شد، آن انسان می‌افتد؛

پس فهم آیات، نعمت خداست [و] این نعمت در ردیف نعم مادّی نیست که خدای سبحان به بَرّ و فاجر بدهد، این نعمت مخصوص اهل تقواست.

اگر کسی تمرّد در برابر حق نشان داد، خدا این توفیق فهم را از او می‌گیرد؛

سَأَصْرِفُ عَنْ آیَاتِی الَّذِینَ یَتَکَبَّرُونَ فِی الأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ

 . در این‌گونه از موارد تعلیق حکم بر وصف مشعر به علّیّت است؛ یعنی چون اینها متکبّرانه حرکت می‌کنند، توفیق درک آیات را از اینها می‌گیریم.

آیه

 126 و 127 سوره

 «توبه» این است [که] فرمود:

أَوَلاَ یَرَوْنَ أَنَّهُمْ یُفْتَنُونَ فِی کُلِّ عَامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَیْنِ ثُمَّ لاَیَتُوبُونَ وَلاَ هُمْ یَذَّکَّرُونَ

 وَإِذا مَا أُنزِلَتْ سُورَةٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلَی بَعْضٍ هَلْ یَرَاکُم مِنْ أَحَدٍ ثُمَّ انصَرَفُوا صَرَفَ اللّهُ قُلُوبَهُمْ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَیَفْقَهُونَ

؛ فرمود: گرچه انسان در هر حال در امتحان الهی است؛ چه در فقرش و چه در غنایش (به استناد آیات سوره

 «فجر») انسان همواره در حال ابتلاست؛ خواه در حال غنا، خواه در حال فقر؛ ولی امتحانهای رسمی و عمومی سالی یک یا دو بار است؛

این گروه کسانی‌اند که از درک آیات الهی، خودشان را باز زدند، ما هم کم‌کم توفیق فهمیدن را از اینها گرفتیم [و] قلبشان را از فهم آیات منصرف کردیم، لذا هر چه پیامبر آیات الهی را بر اینها تلاوت می‌کرد دیگر نمی‌فهمیدند، چون توفیق فهم، نعمت معنوی است.

نعمت معنوی را خدای سبحان به هر کسی مرحمت نمی‌کند.

فرمود:

أَوَلاَ یَرَوْنَ أَنَّهُمْ یُفْتَنُونَ فِی کُلِّ عَامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَیْنِ

 ؛ سالی یک بار یا دو بار امتحان رسمی می‌شوند.

آن‌گاه درباره

 این افراد فرمود:

ثُمَّ انصَرَفُوا

؛ وقتی ببینند کسی آنها را نمی‌بیند، آهسته از مسجد بیرون می‌روند،

صَرَفَ اللّهُ قُلُوبَهُمْ

؛ چون این‌چنین‌اند، خدای سبحان دلهای اینها را منصرف می‌کند، دیگر آیات الهی را نمی‌فهمند، چرا؟

بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَیَفْقَهُونَ

 ؛ یا سببِ صَرف خداست یا بیان صَرف خداست؛

خدا چگونه دل را منصرف می‌کند؟ توفیق فهم را می‌گیرد و انسان را به حال خود رها می‌کند. انسانی که به حال خود رها شد، طبعاً به طرف آسایش و شهوت مایل است

نَذَرُهُمْ فِی طُغْیَانِهِمْ یَعْمَهُونَ

 ؛

نَذَرُهُمْ

 یعنی رهایشان می‌کنیم، آنها را به حال خودشان وا می‌گذاریم؛ نه اینکه ما آنها را گمراه بکنیم.

در سوره

 «انعام» آیه

 110 این است؛ فرمود:

وَنُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَأَبْصَارَهُمْ کَمَا لَمْ یُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَنَذَرُهُمْ فِی طُغْیَانِهِمْ یَعْمَهُونَ

؛ اینها به همان نحو که بار اوّل ایمان نیاوردند و در برابر حق تمرّد کردند، ما هم قلب اینها را زیرورو کردیم،

یعنی این دل طبعاً مثل ظرفی است که به سمت بالاست تا باران که می‌آید بگیرد، آفتاب که می‌تابد بپذیرد و بارور بشود؛ دل به سمت مقلّب‌القلوب است که از آن سمت هر نعمتی که می‌آید بگیرد؛ از باب تشبیه معقول به محسوس، اگر ظرفی به سمت بالا بود، این هم تابش آفتاب را می‌پذیرد و هم بارش باران را می‌پذیرد و جایگاه رشد گلها خواهد شد؛

ولی اگر این ظرف منقلب شد؛ یعنی چهره‌اش و دهانه‌اش به طرف زمین شد و پشتش به طرف آسمان، هر چه باران ببارد از پشتش می‌گذرد و هر چه آفتاب هم بتابد دلش، درونش و جانش از این آفتاب نور و حرارت نمی‌گیرد؛ اگر کاسه‌ای به طرف خاک متوجّه شد از برکات آسمانی استفاده‌ای نمی‌کند، قلب هم گاهی این‌چنین است؛

گاهی دهانه

 قلب به سمت بالاست، اگر فیضی از طرف خدای سبحان تنزّل کرد این قلب می‌پذیرد؛ ولی اگر قلبی به طبیعت و خاک توجّه کرد، تمام سنگینی‌اش به طرف خاک شد، این همان تعبیر

اثَّاقَلْتُمْ إِلَی الأَرْضِ

 است؛ یعنی سنگینی‌اش به طرف زمین گرایش پیدا کرده است،

أَخْلَدَ إِلَی الأَرْضِ

 ؛ خلودش و گرایش جاودانه‌اش را به طرف زمین متوجّه کرد، این دل، پشتش به طرف خداست [و] هر فیضی هم که تنزّل کند از پشت این دل می‌گذرد، به درون دل راه پیدا نمی‌کند.

فرمود:

نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ

؛ ما دلشان را منقلب می‌کنیم، برمی‌گردانیم؛ نظیر کأسِ مقلوب؛

برای اینکه مبادا کسی توهّمِ جبر بکند، فرمود: ما او را نگرفتیم، ما او را به حال خودش رها کردیم:

وَنَذَرُهُمْ فِی طُغْیَانِهِمْ یَعْمَهُونَ

؛ ما او را در همان طغیان و تمرّدی که دارد رها کردیم، او به جای «یبصرون»،

یَعْمَهُونَ

 است؛ به جای اینکه بصیرانه حرکت کند، کورکورانه [و] بدون اینکه راه [و] چاه را ببیند، حرکت می‌کند.

خدای سبحان قلب کسی را مُهر کند و عمداً راه درکش را ببندد، بلکه توفیق فهم را دیگر به او نمی‌دهد، او را به حال خودش رها می‌کند، وقتی به حال خود رها کرد او می‌افتد.

این است که از ادعیه

 دائمی رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) این بود که عرض می‌کرد: «ربّ لا تکلنی إلی نفسی طرفة عین أبداً» ؛ لحظه‌ای مرا به حال خودم رها نکن.

درباره

 اهل تقوا تعبیر این بود:

أُوْلئِکَ عَلَی هُدی مِن رَبِّهِمْ

 ، چون بر هدایت استقرار دارند؛ درباره

 کفّار و منافقین تعبیر این است که

فِی طُغْیَانِهِمْ

؛ یعنی این ضلالت آنها را فرو برد و فراگرفت و پوشاند، اینها محکوم طغیان‌اند.

متمرّد

فرورفته

 طغیان است و یک انسان مهتدی بر مَرکب هدایت سوار است، بر مطیّه

 هدایت رکوب کرده است.

اگر بچه‌ای بازیگوشی کرد و چندین بار به قیّم پشت کرد و حرفش را نشنید، خُب قیّم رهایش می‌کند؛ قیّمِ او شیطانِ اوست؛ خدای سبحان به شیطان می‌گوید: حالا دستش را بگیر:

کُتِبَ عَلَیْهِ أَنَّهُ مَن تَوَلاَّهُ فَأَنَّهُ یُضِلُّهُ وَیَهْدِیهِ إِلَی عَذَابِ السَّعِیرِ

 ؛ حالا خدای سبحان می‌فرماید: این شخص در تحت ولایت شیطان باشد، شیطان هم به اذن خدا زمامش را می‌گیرد، می‌گیرد [تا] باهم به جهنّم می‌روند؛

وَیَهْدِیهِ إِلَی عَذَابِ السَّعِیرِ

. و اگر خدای سبحان انسان را با این حال رها نکند، معلوم می‌شود که در اطاعت، انسان مجبور خواهد بود؛

آیه

 28 سوره

 «کهف» می‌فرماید:

وَلاَ تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِکْرِنَا

؛ کسی که قلبش را از یاد خود غافل کرده‌ایم از او اطاعت نکن، پیشنهادهای او را نپذیر،

وَاتَّبَعَ هَوَاهُ

؛ او در اثر پیروی هوا به جایی رسیده است که ما قلبش را غافل کردیم،

وَکَانَ أَمْرُهُ فُرُطاً

؛ یک آدم افراطی بود، متجاوز بود؛ چون

کَانَ أَمْرُهُ فُرُطاً

 [و] چون

وَاتَّبَعَ هَوَاهُ

، ما هم قلبش را غافل کردیم.

در همه

 موارد یا به نحو «استدلالِ منطقی» است یا از باب «تعلیق حکم بر وصف مشعر به علیّت است» [که] آن هم یک استدلال ضمنی است. آیات یادشده از باب «تعلیق حکم بر وصف مشعر به علّیّت است» و مانند آن بود.

آیه

 سوره

 «صف» به خوبی نشان می‌دهد که چون اینها بیراهه رفتند، خدای سبحان اینها را رها کرد؛ آیه

 پنجم سوره

 «صف» این است:

فَلَمَّا زَاغُوا أَزَاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ

؛ یعنی چون منحرف شدند، خدای سبحان آن توفیق را گرفته است.

پس بَدْواً خدای سبحان کسی را منحرف نمی‌کند و ابتدائاً خدای سبحان توفیق فهم را از کسی نمی‌گیرد، [بلکه] به همگان این توفیق را اعطا کرده است (این نعمت را مرحمت کرد)؛ [ولی] اگر کسی با داشتن حجّت درون (به نام عقل) و حجّت بیرون (به نام وحی) بیراهه رفته است [یعنی] عمداً منحرف شد، خدای سبحان توفیق درک حقایق را از او می‌گیرد:

فَلَمَّا زَاغُوا أَزَاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ

.

یعنی زمینه

 دریافت توفیق را با سوء ‌اختیار خود از دست داده‌اند و خدای سبحان دیگر این فیض را به اینها نمی‌دهد؛ به یک عدّه فیض می‌دهد، به عنوان

مَّا یَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِن رَّحْمَةٍ

 [و] به یک عدّه نمی‌دهد، به عنوان

مَا یُمْسِکْ

 .

ربوبیّتِ مطلقه رب‌العالمین اقتضا می‌کند [که] آن کسی که به درجات عالیه رفیع می‌شود در اثر ترفیعِ خداست، آن که هم در دَرَکات سقوط می‌کند در اثر اسقاط و اهلاک خدای سبحان است؛ اگر خدا این توفیق را برندارد او نمی‌افتد و اگر برداشت او می‌افتد.

در صورتی که

فَلَمَّا زَاغُوا

 بشود،

أَزَاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ

این معنا گاهی از مکروهات شروع می‌شود و زمانی از معاصیِ صغیره آغاز می‌شود تا کم‌کم به معاصی کبیره می‌رسد تا به اکبرِ کبابر که کفر است ـ معاذ‌الله ـ می‌رسد.

به هر اندازه که انسان در خود بی‌میلی نسبت به درک آیات قرآن نشان می‌دهد [و] احساس می‌کند مایل نیست، بداند که یا مکروهی را مرتکب شد یا معصیت صغیره‌ای مرتکب شد و مانند آن؛ این معیار را خدای سبحان نشان داد.

یکی از سنگین‌ترین نفرینهایی که موسای کلیم(سلام الله علیه) برای فراعنه مصر از خدای سبحان مسئلت کرد این است که خدایا! توفیق فهم را از اینها بگیر. اینها با مالشان که مردم را به ستوه آوردند، یک مقدار جلوی پیشرفت ثروت و تکاثر اینها را بگیر، قلبشان را آن‌چنان سخت کن که دیگر توفیق ایمان نصیبشان نشود. این جزء بدترین نفرینها بود، این را در سوره

 «یونس» از زبان موسای کلیم(سلام الله علیه) بیان می‌کند.

اینها کسانی‌اند که راه نفوذ نصیحت را بسته‌اند؛ یعنی به جایی رسیده‌اند که

خَتَمَ اللّهُ عَلَی قُلُوبِهِمْ

 شد

یعنی تمام صفحه

 نفس را کفر و گناه پر کرد که مُهر شد. چون اگر یک مقدار جای خالی باشد، دیگر خَتم نمی‌شود، مهر نمی‌شود؛ اگر در کسی موعظه اثر کند، احتمال توبه داشته باشد، او را مهر نمی‌کنند؛ امّا اگر کسی به سوء اختیار، تمام این صحیفه

 نفس را پر از گناه کرد، آن وقت است که مُهر می‌کنند.

در سوره

 «یونس» آیه

 88:

وَقَالَ مُوسَی رَبَّنَا إِنَّکَ آتَیْتَ فِرْعَوْنَ وَمَلأَهُ زِینَةً وَأَمْوَالاً فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا

؛ پروردگارا! به این دستگاه ستمِ فراعنه زینت دادی، مالهایی را در زمینه حیات دنیا دادی، اینها به جای اینکه از این زینتها و مالها بهره

 صحیحی ببرند، عاقبتِ این نعمتهای مادّی این شد که

رَبَّنَا لِیُضِلُّوا عَن سَبِیلِکَ

 ؛ عاقبت این کار این شد که نه‌تنها خود گمراه شدند، مردم را هم از بیراهه بردند (گمراه کردند). این لام، لامِ غایت نیست، لامِ عاقبت است؛ نه یعنی تو به اینها نعمت دادی که مردم را گمراه کنند، [بلکه یعنی] تو به اینها نعمت دادی [و] عاقبت نعمت این شد که مردم را گمراه کردند؛ نظیر

لِیَکُونَ لَهُمْ عَدُوّاً وَحَزَناً

 که لام، لامِ عاقبت است؛ نه لام غایت. خدای سبحان به کسی نعمت نداد که مردم را گمراه بکند؛ ولی عاقبتِ تنعّمِ فراعنه این شد که مردم را گمراه کردند:

رَبَّنَا لِیُضِلُّوا عَن سَبِیلِکَ

.

آن‌گاه چند نفرین کرد: یکی اینکه عرض کرد:

رَبَّنَا اطْمِسْ عَلَی أَمْوَالِهِمْ

؛ خدایا! مالشان را محو کن _«طمس» همان محو است، محکوم به زوال و فنا و محو_ [دوم اینکه]

وَاشْدُدْ عَلَی قُلُوبِهِمْ

؛ دلهای آنها را آن قدر سخت کن که

فَلاَ یُؤْمِنُوا

؛ دیگر ایمان نیاورند؛ یعنی توفیق را از ایشان بگیر که دیگر به ایمان موّفق نشوند؛ مگر اینکه عذاب الیم را ببینند که آن لحظه، لحظه

 اختیار نیست، لحظه

 الجا است و تکلیف در آن لحظه نیست، لذا ایمان در آن لحظه مقبول نیست

آن لحظات اوّلیه، قبل از نفرین موسای کلیم(سلام الله علیه)، ایمان فراعنه ممکن بود و اگر ایمان می‌آوردند مقبول بود، چون حالتِ الجا نبود. خدای سبحان هم فرمود:

قَالَ قَدْ أُجِیبَتْ دَعْوَتُکُمَا

؛ من دعای شما و هارون(علیهما السّلام) را اجابت کردم؛ یعنی دیگر توفیق ایمان به فراعنه داده نخواهد شد:

«لام» اختصاص را در سوره

 «اسراء» به هر دو نسبت داد (یعنی به «حسنه» و به «سیّئه»)؛

لامِ اختصاص نشانه

 آن است که عمل از آنِ عامل است؛چه حسنه‌اش، چه سیّئه‌اش؛ اگر حسنه است مخصوصِ مُحسن است [و] اگر سیّئه است مخصوص مُسیء است، (عمل از آنِ عامل است).

این همان است که

أَن لَّیْسَ لِلاِْنسَانِ إِلاَّ مَا سَعَی

منتها این

أَن لَّیْسَ لِلاِْنسَانِ إِلاَّ مَا سَعَی

 یک بُعدش را اثبات می‌کند، می‌گوید «تا کار نکردی بهره نمی‌بری»؛ [ولی] این یک لسان دیگری دارد، می‌گوید «هر چه کردی می‌بَری»؛ آن یک لسان دیگری است که «تا نکردی نمی‌بری»، این یک لسان دیگر است که «هر چه کردی نصیبت می‌شود».

گاهی در هنگام اعلام عذاب به عنوان استهزا و تحکّم می‌گویند:

فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِیمٍ

، آنجا تبشیر به عنوان استهزا و تحکّم است؛

لام، لامِ اختصاص است؛ یعنی عذاب مخصوص این گروه است.

 

چکیده تفسیر سوره فلق (1399/01/28)

چکیده تفسیر سوره فلق (1399/01/28)

سوره مبارکه‌ای که «علم بالغلبة» آن «فلق» است

این سوره به وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به عنوان اینکه اسوه است و نبی و ولیّ و امام و رهبر جامعه بشری و امت اسلامی است، مسئله استعاذه را تعلیم می‌کند.

استعاذه در مقابل استخاره است در هر دو امر سه مسئله لازم است: یکی اینکه اصل استعاذه لازم است مثل اصل استخاره، دوم اینکه استعاذه به چیز نظیر استخاره به چیز و به چه کسی؛ اصل سوم استعاذه از چیز، چه اینکه استخاره درباره چیست.

منظور از استخاره‌ «طلب الخیر» است نه تفأّل به قرآن و مانند آن.

اصل استعاذه از شرّ یک امر ضروری است، به چه کسی پناه ببریم امر ضروری است، اصل از چه چیزی پناه ببریم امر ضروری است. استعاذه اصلش لازم است، زیرا انسان موجودی است که در معرض خطر است آن توانایی را ندارد که هر خطری را شناسایی کند اولاً و آن را دفع کند ثانیاً یا از خود دفاع کند ثالثاً

انسانی که در معرض بسیاری از رخدادهای تلخ است هیچ چاره‌ای جز استعاذه ندارد. به چه کسی استعاذه کند؟ به قدرت محض و خیّر صرف که از او جز خیر ناید. از چه چیزی استعاذه کند؟ از هر شرّی، ناملایمی و تلخ‌کامی و مانند آن

اصل استخاره ضروری است انسان نه خیر خود را به نحو اطلاق می‌شناسد نه بر فرض اینکه بشناسد توانای تحصیل آن است بالقول المطلق و نه سایر اشیایی که منشأ خیر هستند در اختیار اوست.

خیر ما چه چیزی باشد باید تشخیص بدهیم یا ارجاع بدهیم به خود آن منشأ خیر که امر ثالث است ضروری است.

در جریان استعاذه قرآن کریم صریحاً اعلام کرد که

إِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ[1] و نه الشَّیْطانِ الرَّجیمِ

. قرآن صراط مستقیم است چه اینکه اهل بیت صراط مستقیم‌اند ولایت اهل بیت صراط مستقیم است که قرآن ناطق‌اند حقیقت قرآن صراط مستقیم است. شیطان که در کمند و کمین است در کنار صراط مستقیم است که گفت: لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَکَ الْمُسْتَقِیمَ،[2] او قافله را که در صراط مستقیم‌اند رهزنی می‌کند و راهزنی می‌کند و غارت می‌کند

در کنار صراط مستقیم کمندی می‌گذارد و کمین دارد

لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَکَ الْمُسْتَقِیمَ.

قرائت قرآن، تلاوت قرآن، تفسیر قرآن، تأمل در قرآن، عمل به قرآن، نشر قرآن، تبلیغ قرآن، همه اینها صراط مستقیم است در کنار همه اینها شیطان با کمندی کمین کرده است

لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَکَ الْمُسْتَقِیمَ

جریان امامت این طور است، ولایت این طور است، نبوت این طور است، عصمت این طور است، ارادت به اهل بیت و توسل به آن ذوات قدسی(علیهم افضل صلوات المصلین) این چنین است، بخواهد در آن مسیر حرکت کند شیطان با کمندی قوی در کمین متوسلان است و متوکلان است و پیروان امامت ائمه این چند امری که ذکر شده

به عنوان تمثیل است نه به عنوان تعیین.

پس

إِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ

 قرآن و ولایت یعنی صراط مستقیم، این یک اصل کلی است. در بخش‌هایی از این اصل کلی خبر دارد نظیر اینکه وجود مبارک یوسف(سلام الله علیه) وقتی آن پیشنهاد تلخ داده شد

قالَ مَعاذَ اللَّهِ؛[3] انسانی که در برابر گناه قرار می‌گیرد هیچ چاره‌ای ندارد جز پناهندگی.

پیغمبر(علیه و علی آله آلاف التحیة و الثناء) امام به هر حال اینها معصوم بالذات نیستند اینها معصوم «بالله» هستند چون معصوم «بالله»اند لذا

وَ إِمَّا یَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّه[4] منتها برای آنها دفع است برای ما رفع. وقتی یوسف(سلام الله علیه) احساس خطر می‌کند می‌گوید

مَعاذَ اللَّهِ

 حتی فرصت این نیست که بگوید «أعوذ بالله»،

فاصله بین

مَعاذَ اللَّهِ

 و «أعوذ بالله» خیلی است و آنجا وجود مبارک یوسف که آن باریک «أَدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ وَ أَحَدُّ مِنَ السَّیْفِ»[5] در آن بحبوحه قرار گرفت فرصت اینکه فعل را بیان کند بگوید من پناه می‌برم نبود،

مَعاذَ اللَّهِ او پناهگاه است.

اگر در دعاها به ما فهماندند تلقین کردند ما فهمیدیم و پذیرفتیم که «مِنْ أَیْنَ لِی الْخَیْرُ یَا رَبِّ وَ لَا یُوجَدُ إِلَّا مِنْ عِنْدِکَ» چاره جز استخاره نیست استخاره یعنی استخاره! این هیچ ارتباطی با تفأل ندارد.

مطلب بعدی آن است که شرّ امر وجودی است یا امر عدمی؟ این دو مطلب معروف بین اهل معقول که یکی از رهبران فکری عقلی قائل است به اینکه شرّ امر عدمی است، دیگری قائل است که شرّ امر وجودی است منتها کمتر از خیر است این نزاع بارها گفته شد نوشته شد بزرگان ما بیان کردند که این نزاع اصلاً چنین چیزی در عالم رخ نداد بین دو حکیم معروف؛ زیرا یکی حرفی را می‌زند که آیا شرّ امر وجودی است یا نه، دیگری هم این را قبول دارد

دومی در بحث دیگر که شرّ امر عدمی است به اندازه خیر است یا کمتر از خیر، ثابت کرد که کمتر از خیر است که دومی هم آن را قبول دارد

هر دو حکیم این دو مطلب را قبول دارند چون بحث در دو فصل است فصل اول این است که آیا شرّ وجودی است یا عدمی؟ هر دو قبول دارند که شرّ امر عدمی است. فصل دوم آن است که حالا که این امر عدمی است نسبت به خیر اکثر است یا مساوی است یا اقل است؟

هر دو فتوا می‌دهند که اقل از خیر است. پس نزاعی بین علمین معروفین نیست.

اما مطلب اول که بالضرورة شرّ امر عدمی است و آن این است که در همه موارد بدون استثنا وقتی بشر کلمه شرّ را به کار می‌برد که فلان امر برای فلان چیز یا برای فلان شخص یا برای فلان گروه شرّ است شرّ بود شرّ می‌شود، این کاملاً که تحلیل بکنید بدون کمترین اغماض، سر از عدم و عدمی در می‌آورد

اگر فلان امر خیری به او عطا کند که شرّ نیست. کاری به او نداشته باشد که شرّ نیست. خیری بر خیرات او بیافزاید که شرّ نیست. نقصی از نقص‌های او را برطرف کند که شرّ نیست. عیبی از عیوب او را تصحیح کند که شرّ نیست. نه تکمیل نقص شرّ است، نه تصحیح عیب شرّ است. تنها در دو مورد شرّ انتزاع می‌شود: مورد اول آن است که کمالی از کمالات را از او بگیرد یا اصل حیات را بگیرد یا سلامت را بگیرد علم را بگیرد قدرت را بگیرد

در تمام مواردی که واژه شرّ به کار می‌رود الا و لابد یا به «لیس»ی تامه برمی‌گردد یا به «لیس»ی ناقصه

محال است که جایی کلمه شرّ به کار برده بشود و به «أحد السّلبین» برنگردد؛ پس:

 

الشرّ أعدام فکم قد ضل من

 یقول بالیزدان ثم اهرمن[7]

 

این را هر دو حکیم فتوا می‌دهند و هیچ اختلافی «بین العلمین» نیست که «الشرّ عدمیٌ».

 

فرمود براساس توحید کل آنچه در صحنه هستی می‌گذرد «بإذن الله» است «بأمر الله» است به تدبیر الهی است به مدیریت الهی است، او خوب اداره می‌کند دایره خوبی ترسیم می‌کند مدیر به این معناست که چیزی را فروگذار نمی‌کند هر چه باید در این حلقه باشد هست و هر چه نباید وارد این حلقه بشود اجازه ورود ندارد

چیزی را ذات اقدس الهی خلق می‌کند که یا خیر محض باشد نظیر مجرّدات عامه مطلقه یا خیرش بیش از شرّش باشد نظیر همه موجوداتی که در نشئه طبیعت هستند. چیزی که شرّ محض باشد اصلاً فرض ندارد چون اگر شرّ محض باشد باید برای خودش هم شرّ باشد؛ یعنی عدم خودش را هم به همراه داشته باشد چنین چیزی که قابل وجود نیست. شرّ محض وجود ندارد شرّی که اکثر از خیر باشد یا مساوی خیر باشد با حکمت الهی سازگار نیست؛ اگر بیشتر از خیر باشد یا معادل خیر باشد دلیلی بر وجود او ندارد. آن خدایی که از خیّر محض جز نکویی ناید یقیناً خلق نمی‌کند؛ البته یقیناً خلق نمی‌کند نه یقیناً باید نکند. کار خدا تحت «باید» نیست بلکه کار خدا طوری است که هر چه باید است «من الله» است نه «علی الله»

بنابراین تابع شیئی است که آن امر برای خودش خیر است نسبت به محیط زیست خود خیر است. یک مار همان طوری که کبک و آهو و تیهو و طاوس از زندگی خود لذت می‌برند او هم از أکل و شرب لذت می‌برد از تولید لذت می‌برد از فرزندداری لذت می‌برد برای خودش برای حفظ سلامت خودش می‌کوشد لذت می‌برد

اما اینکه نیشی می‌زند حیات کسی را می‌گیرد یا سلامت کسی را می‌گیرد که اولی «لیس»ی تامه است دومی «لیس»ی ناقصه این شرّ است.

فلق» تمام ظلمت‌ها را می‌شکافد، خدا تمام شروری اگر باشد را می‌شکافد، نقص‌هایی که باشد را می‌شکافد، آفت‌ها و عیب‌هایی که باشد می‌شکافد و سلامت را به بار می‌آورد به یک چنین موجودی باید استعاذه کرد او مستعاذ است او معاذ است که

مَعاذَ اللَّهِ

، ملجأ است همان طوری که «لَا مَلْجَأَ مِنْکَ إِلَّا إِلَیْکَ»، معاذ هم چنین است. پس او که هر ظلمت و تاریکی را می‌شکافد باید به او پناهنده شد؛ از چه چیزی؟ از شرّ چیزهایی که خلق شدند، همین که اشاره شد یا شیطان است که بالاصل او منشأ شرّ است یا گاهی

مَعاذَ اللَّهِ

 است، گاهی «من فتنة» است، گاهی سحر است، گاهی شعبده است گاهی جادو است اینها کارهایی است که منشأ شرّ است زوال حیات یا زوال کلام هستند

مشخص فرمود آن ساحرانی که در بابِل و اینها بودند

بِبابِلَ هارُوتَ وَ مارُوتَ

 اینها

وَ ما هُمْ بِضارِّینَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ

.[8] اولاً هر چه در نظام خلقت است تا تکویناً خدا اذن ندهد مستحیل است صادر بشود منتها تشریعاً گاهی حرام است گاهی مکروه است و مانند آن

کار خلاف اگر ایذاء کسی باشد این شرعاً حرام است، ولی در همان جایی که فرمود سحر ساحران باعث تفرقه زن و مرد است، دو دوست را از یکدیگر جدا می‌کند

یُفَرِّقُونَ بِهِ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ

 که بین زن و شوهر جدایی می‌اندازد فرمود:

وَ ما هُمْ بِضارِّینَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ.

پس سحر این کار را می‌تواند بکند و این شرّ است و حرام است و حتی حکم تلخی هم دارد، لکن در نظام تکوین به اذن خداست؛ مثل سمّ؛ دام سمّ به کسی تشریعاً حرام است ولی تکویناً این سمّ اگر بخواهد اثر بگذارد «بإذن الله» است و ذات اقدس الهی این کارها را انجام داد و در هر اموری انسان موظف است از آنها به ذات اقدس الهی پناهنده بشود و از شرّ آنها مصون باشد.

وَ مِنْ شرّ غاسِقٍ إِذا وَقَبَ

، وقتی شب کاملاً تاریک شد و ظلمتش را گسترده کرد، اگر سرقت است همان زمان است قتل و آدم‌کشی و غارتگری و مانند آن است در آن وقت است این وقت‌ها را اختصاص داد برای اینکه این وقت شرّ است

وقتی است که رهزنان و غارتگران و بداندیشان و دگراندیشان به فکر ایذاء کسی هستند در آن فرصت

وَ مِنْ شرّ النَّفَّاثاتِ فِی الْعُقَدِ

 آنهایی که در گره‌ها اورادی را می‌خواندند و می‌دمیدند و سحر می‌کردند تا برای جدایی بین زن و شوهر، جدایی بین دو دوست ناکام گذاشتن یک صنعتگر، تاجر، هنرمند، کارگر، محقق، پژوهشگر، هر کاری که به هر حال مانع پیشرفت یک فرد یا جامعه بشود آنها گره می‌زدند، آن اوراد را می‌خواندند و می‌دمیدند و آن کار سحر را، سحر هم جزء علوم غریبه است غریبه با «غین»، علم است درس خواندنی است موضوع دارد محمول دارد، منتها جزء علوم محرّمه است.

سحر و شعبده و جادو و این گونه از امور را که جز ضرر چیز دیگری ندارد علم است موضوع دارد محمول دارد راه دارد فنّ است یاد گرفتنی است منتها محرّم است. تأثیرگذاری آن هم تکویناً به اذن خداست تشریعاً هم که شارع مقدس حرام کرده است.

این اوقات را که می‌شمارد چون اوقات خطر است جنگ است؛ منتها وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) نه تنها جلوی آن کارها را گرفت خودش هم حتی در جنگ‌ها با اینکه افراد استحقاق مبارزه و خونریزی را داشتند که باید از بین بروند «مَا بَیَّتَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله و سلم) عَدُوّاً قَطُّ»[9] هرگز شبانه شبیخون نمی‌زد مردانه روز می‌جنگید، تبییت بکند شبانه دشمن به خواب رفته را شبیخون بزند این با رادمردی پیغمبر اسلام(صلی الله علیه و آله و سلم) سازگار نبود، با آن جوانمردی و رادمردی و خیر اندیشی آن حضرت و دین اسلام و فتوّت اسلام سازگار نبود «مَا بَیَّتَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله و سلم) عَدُوّاً قَطُّ».

حسود هم همین طور است برخی‌ها یک خصیصه‌ای در چشمشان است در روحشان است در خاصیت روانی‌شان است که اگر تمنّی زوال نعمت کسی را بکنند او آسیب می‌بیند تمنّی زوال حیات کسی را بکنند او آسیب می‌بیند این حسد هست یک خصیصه نفسانی است و بسیار تلخ است و بسیار بد هم هست حسد در قبال غبطه است.

غبطه آن است که اگر کمال یا سلامت یا علم یا خیر دیگری را انسان در کسی ببیند بقای آن را برای همان شخص از خدا بخواهد معادل آن و مشابه آن را هم برای خودش طلب بکند آن را می‌گویند غبطه. غبطه در برابر حسد است حسد آن است که انسان خیری را کمالی را در کسی می‌بیند و خواهان زوال این نعمت از آن متنعّم است این حرام است و شرّ است. اما غبطه آن است که اگر کمالی را در کسی می‌بیند حفظ این کمال را برای آن صاحب کمال از خدا مسئلت می‌کند و مشابه آن را برای خود می‌طلبد این کار خیری است غبطه این است.

حرم امن نبوت از سحر مصون است؛ البته آسیب رساندند به بدن حضرت مثل اینکه سنگ زدن به دندان مبارک حضرت یا سنگ زدن به پای مبارک حضرت آسیب می‌رساند، آسیب رساندن به بدن مطهر ائمه(علیهم السلام) و انبیاء(علیهم الصلاة و علیهم السلام) یک امر ممکن بلکه واقع شدنی است نقص نیست؛ اما به حرم امن عقل اینها، اعجاز اینها، رسالت اینها، امامت اینها، ولایت اینها آن منطقه، منطقه ممنوعه است احدی در آن منطقه راه ندارد و هیچ کاری نمی‌تواند به آن حرم امن آسیب برساند

پس آن قلب مطهر، روح مطهر، مقام نفسانی او مطهر از هر وسوسه و دسیسه و سحر و مانند آن است، بدن آسیب می‌بیند و آنچه در این موارد گذشت اینها به عنوان تمثیل است نه تعیین

شرّ امر عدمی است ممکن نیست که شیئی وجود داشته باشد و شرّ باشد برای اینکه اگر وجود داشته باشد لااقل برای خودش و برای لوازم خودش خیر است. شرّ امر عدمی است «مما لا ریب فیه»، آن اموری که منشأ شرّ هستند برای خودشان خیر هستند لوازم آنها خیر است خیرشان بیش از شرّشان است شرّی که از اینها نازل می‌شود نه مساوی خیر است نه بیشتر، بلکه کمتر از خیر است.

امیدواریم که امت اسلامی از هر گونه بداندیشی و شرور محفوظ باشند، از هر حسدی از هر بغی‌ای از هر قتلی از هر خطری مصون باشند به برکت قرآن و عترت.

 

«و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته»

 

 

[1]. سوره اسراء، آیه45.

 

[2]. سوره أعراف، آیه16.

 

[3]. سوره یوسف، آیه23.

 

[4]. سوره اعراف، آیه200؛ سوره فصلت، آیه36.

 

[5]. الکافی(ط ـ الإسلامیة)، ج8، ص312.

 

[6]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج‏2، ص582.

 

[7]. منظومه‌ حکمت‌، حکیم سبزواری، ص0۱۵۰

 

[8]. سوره بقره، آیه102.

 

[9]. الکافی (ط ـ الإسلامیة)، ج‏5، ص28.

 

[10]. سوره نحل، آیه98.

 

چکیده تفسیر سوره اخلاص جلسه 2 (1399/01/27)

چکیده تفسیر سوره اخلاص جلسه 2 (1399/01/27)

صدر و ساقه این سوره کوتاه مطالب بسیار قوی و غنی در بر دارد و از این جهت درباره آن وارد شده است که آن ثلث قرآن است یک سوم معارف قرآن کریم در این سوره نهفته است.

گروهی از یهود از حضرت پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) سؤال کردند گفتند «أنْسُبْ لَنَا رَبَّکَ»،[1] شما که ما را به «الله» دعوت می‌کنی با

ثانِیَ اثْنَیْنِ

[2] مخالف هستی چنان که با

ثالِثُ ثَلاثَةٍ

[3] ترسایان مخالف هستی، نسب‌نامه ذات اقدس الهی را بیان بکن و خدای سبحان در پاسخ به وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود نسب او بی‌نسبی است بی‌نشانی است.

ذکر ضمیر قبل از ذکر مرجع روا نیست، زیرا روشن نیست که این ضمیر به چه چیزی برمی‌گردد! اما درباره غیب مطلق که «داخلٌ فی الأشیاء لا بالممازجة»[4] همه جا حضور دارد، «أَقْرَبُ إِلَیْنَا مِنْ حَبْلِ الْوَرِید»[5] است و مانند آن، او مشهود است او مذکور است لذا

هُوَ

 به غیب مطلقی برمی‌گردد که مذکور کل است مشهود کل است.

فرمود او نه نسب آسمانی دارد، نه نسب زمینی دارد، نه نسب تدبیری دارد، نه نسب نظمی دارد، همه اینها به خدای سبحان منسوب‌اند چون فعل او هستند هرگز ذات اقدس الهی که غیب محض است و حقیقت مطلق است نسبش به این امور برنمی‌گردد

آنها سؤال کردند از خلیل الهی و از کلیم الهی که رب کیست؟ خلیل الهی فرمود:

رَبِّیَ الَّذی یُحْیی‏ وَ یُمیتُ

، کلیم الهی هم فرمود:

رَبُّنَا الَّذِی أَعْطَی کُلَّ شَیْ‏ءٍ

؛ اما حبیب الهی در برابر «أنْسُبْ لَنَا رَبَّکَ»، سخن از «ربّی» و «ربّنا» و «ربّکم» و مانند آن به میان نیاورد فرمود:

هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ

. این

هُوَ

 که به غیب مطلق برمی‌گردد

و معروف احدی نیست مشهود احدی نیست معبود احدی هم نیست از نظر شهودی نه از نظر حصولی، از نظر عرفانی نه از نظر برهانی، از نظر عقل شهودی نه عقل نظری و مانند آن، این خدا غیب مطلق است.

وقتی سؤال کننده‌ها گرفتار تثنیه یا تثلیث باشند ایشان در پاسخ بساط تثنیه را تثلیث را از ریشه قطع می‌کند. یهودی که می‌گوید:

عُزَیْرٌ ابْنُ اللَّهِ

[8] او را

ثانِیَ اثْنَیْنِ

 می‌داند، ترسایی که می‌گوید:

الْمَسیحُ ابْنُ اللَّهِ

[9] او را

ثالِثُ ثَلاثَةٍ

 می‌داند، اصل رقم و عدد را قرآن کریم با این بساط مطلق برمی‌چیند او عددپذیر نیست

بعد از بیان اینکه او واحد نیست

أَحَدٌ

 است آن‌گاه این أحدیت را طرزی گسترش می‌دهد که واحدیت و مانند آن هم زیر مجموعه آن قرار می‌گیرند و واحدیتی که زیر مجموعه احدیت قرار می‌گیرد غیر از واحدیتی است که در رقم عدد قرار بگیرد و ماهیت کمّی داشته باشد قسمت‌پذیر باشد.

در سوره مبارکه «مجادله» فرمود:

ما یَکُونُ مِنْ نَجْوی‏ ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ إِلاَّ هُوَ سادِسُهُمْ

 فرمود خدا رقم‌پذیر نیست عددپذیر نیست اگر سه نفر در جایی نشسته‌اند خدا رابع ثلاثه است نه رابع أربعه؛ یعنی نمی‌تواند گفت این سه نفر بعلاوه خدا! او بعلاوه‌پذیر باشد جمع و تفریق‌پذیر باشد سه نفر بعلاوه خدا بشود چهار نفر! می‌فرماید سه نفر، سه نفر هستند. هر جور شما بشمارید سه نفر، سه نفر هستند و در تمام حالات خدا با آنها هست، ولی خدا رابع ثلاثه است، نه اینکه با خدا بشوند چهار نفر، او بشود رابع اربعه!

ما یَکُونُ مِنْ نَجْوى‏ ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُمْ

 رابع ثالثه است، نه رابع اربعه. در ردیف آنها قرار نمی‌گیرد

این توحید قرآن است که خدا با هر چیز است ولی عددپذیر نیست رقم‌پذیر نیست تحت هیچ شمارشی در نمی‌آید تحت هیچ شماره‌ای در نمی‌آید. لذا قرآن کریم در عین حال که

ثالِثُ ثَلاثَةٍ

 را کفر می‌داند «رابع ثلاثه» را توحید ناب می‌داند.

این خدایی که

أَحَدٌ

 است همه جا حضور دارد و دیگران مجاری فیض او مظاهر او آیینه‌دار او آیینه‌دار جمال و جلال اویند.

تمام این بحث‌ها البته مستحضرید که در مقام فصل سوم است نه فصل اول که ذات مطلق است که «غیب الغیوب» است، نه فصل دوم که صفات ذات است که عین ذات است آن هم «غیب الغیوب» است و شهود آنها محال است برای احدی، زیرا در علم شهودی مشهود بتمامه باید به حضور شاهد بیاید. خدای سبحان چون حقیقت نامتناهی است اکتناه ذاتش مستحیل است چون بسیط است بعض و جزء ندارد که ما بگوییم بعضی از خدا یا قسمتی از خدا را درک کرد و نمی‌توان گفت هر کسی خدا را به اندازه خود درک می‌کند گرچه این شخص اندازه دارد ولی خدا اندازه‌پذیر نیست

البته ما مکلف به برهان هستیم برهان کاملاً ذات را ثابت می‌کند صفات ذات را ثابت می‌کند، ازلیت را از یک سو، ابدیت را از سوی دیگر، مجموع ازل و ابد را به نام سرمدیت را از سوی دیگر و سرمدیت ازلی و ابدیت ازلی و ازلیت ازلی همه را ثابت می‌کند و می‌فهمد و می‌فهماند، چون برهان است و مفهوم است

عقل نامتناهی را در مسئله برهان به خوبی می‌فهمد اما او نامتناهی وجود خارجی که بخواهد او را مشاهده بکند مقدورش نیست، حتی آنهایی که به مقام فنا بار یافتند، همه تعیّنات را زیر پا گذاشتند، احدی و ابدی و سرمدی برای آنها مطرح نیست

فقط می‌خواهند خدا را ببینند به تعبیر رسای حکمت متعالیه، چه نبی چه امام چه ولی چه وصی(علیهم السلام) این شخص اگر به مقام فنا بار یافت هیچ چیزی را نمی‌بیند «رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند»،[10] اما این شخص موجود است معدوم نیست چون عدم که کمال نیست این شخص موجود است و احدی را نمی‌بیند می‌خواهد خدا را ببیند ولی این شخص موجود است، یک؛ و محدود است، دو؛ این موجود محدود اگر بخواهد خدا را مشاهده کند به اندازه خود خدا را مشاهده می‌کند و خدا اندازه ندارد لذا کسی که انسان کامل محض باشد بالاتر از همه مخلوقات عالم باشد به مقام فنای محض رسیده باشد و چیزی را نبیند جز خدا، ولی چون موجود است، یک؛ و محدود است، دو؛ به اندازه خود شهود دارد، سه؛ و خدا اندازه‌پذیر نیست، چهار

پس ذات اقدس الهی در علم شهودی مشهود احدی نیست؛ البته ظهور او تجلیات او فیض او و مانند آن کاملاً مشهود است به اندازه ادراک شاهدانه شاهد؛ اما بشر مکلف به برهان است براهینی که قرآن کریم اقامه می‌کند

أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ

[11] برهان حصولی؛ بشر کاملاً نامتناهی را می‌فهمد نامتناهی را مستحیل می‌داند می‌گوید الا و لابد باید به یک مبدأ آغازین منتهی بشود و آن ذات اقدس خداست و از طرفی پایان باید الا و لابد به معاد ختم بشود معاد جسمانی، معاد روحانی، مسئله برزخ، همه اینها را که قرآن کریم آورد با برهان قابل فهم است؛ چون برهان مفهوم است مفهوم علم حصولی است علم حصولی امر ذهنی است قابل فهم است بشر هم مکلف به برهان و دلیل است.

اما شهود بخواهد بنگرد چه در دنیا چه در آخرت تجلیات خدا ظهورات خدا

فَلَمّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ

[12] این در این حدود بله کاملاً قابل شهود و علم حضوری اولیای الهی خواهد بود؛ اما خود ذات محض و صفات ذات که عین ذات است این دو منطقه منطقه ممنوعه است.

پیغمبر

فقط مأمور بود که از غیب مطلق سخن بگوید:

قُلْ هُوَ اللَّهُ

؛ واحد را هم از بین بُرد تا کسی خیال نکند او رقم‌پذیر است عددپذیر است

بعضی از حکمای بزرگ

می‌فرمودند مشترک لفظی مشترک لفظی است، یعنی وقتی ادیب می‌گوید مشترک لفظی است یعنی تعدد وضع دارد، حکیم که می‌گوید مشترک لفظی یعنی تعدد حقیقت دارد ولو برای جامع وضع شده باشد. نفس نباتی حقیقتی است نفس حیوانی حقیقتی است نفس انسانی حقیقتی است ولو نفس برای جامع وضع شده باشد مشترک معنوی است؛ لذا در فلسفه در سه فصل جدا، حقیقت جدا، اوضاع جدا، لوازم جدا، ملزومات جدا، ملازمات جدا دارد. این نفس را که ادیب مشترک معنوی می‌داند، حکیم مشترک لفظی می‌داند.

مشترک لفظی به اصطلاح ادیب غیر از مشترک لفظی به اصطلاح حکیم است. این کار به حقیقت دارد او کار به وضع دارد. مسئله واحدیت این طور است مسئله احدیت این طور است، احدی که در آغاز این سوره است غیر از احدی است که در پایان آن سوره است. آن

أَحَدٌ

 می‌تواند نظیر «ما جائنی احد» و مانند آن کاربردی داشته باشد؛ اما آن احدی که

قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ

 اصلاً معادل ندارد و اگر معادل می‌داشت آن

أَحَدٌ

 پایانی می‌شد کفوِ

أَحَدٌ

 اوّلی؛ لذا احدیت مشترک لفظی است، واحدیت مشترک لفظی است و مانند آن

این خدا که همه جا حضور دارد، گاهی طرزی فیضی عطا می‌کند که احدی نمی‌بیند؛ اگر او بخواهد کریمانه رفتار کند آبروی کسی را حفظ بکند حتی نمی‌گذارد که انبیا و اولیا که در همه مراحل، مجاری فیض الهی‌اند حضور داشته باشند

این روایتی که معروف هم هست قبلاً هم اشاره شد که وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود پروردگارا حساب امت من را به خود من واگذار کن که من نزد دیگران شرمنده نشوم! پاسخ رسید که برخی‌ها را نه کل را! حساب برخی‌ها را خودم بررسی می‌کنم که حتی تو هم نبینی! که او پیش تو هم خجالت نکشد.[13] گاهی این جور است.

گاهی در قهر خودش می‌فرماید شما کنار بروید، من شخصاً کار را انجام می‌دهد

ذَرْنِی وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِیداً

[14] آن بی‌ادبی که در سوره مبارکه «مدّثّر» آن دهن‌کجی را کرد، گفت

إِنْ هذا إِلاَّ قَوْلُ الْبَشَرِ

[15] گفت نه از آسمان کسی آمد، نه در زمین کسی به رسالت بار یافت، رسالت آسمانی صحیح نیست

در همان سوره مبارکه «مدّثّر» فرمود خیر! این نیست

نَذیراً لِلْبَشَر

[16]

ذِکْری‏ لِلْبَشَرِ

[17] این حقوق بشر است، از آسمان آمده است، گیرنده‌اش پیغمبر زمینی است. با همه این جریان‌ها گاهی وقتی بخواهد غضب بکند می‌فرماید:

ذَرْنِی وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِیداً

 شما کنار بروید من خودم شخصاً بساط او را برمی‌دارم

ظهور قهر الهی بلا واسطه است

تَبَّتْ یَدا

 همچنین ظهور مهر الهی بالواسطه است. گاهی که بخواهد آبروی کسی را حفظ بکند احدی در این بین واسطه نیست چون او «أَقْرَبُ إِلَیْنَا مِنْ حَبْلِ الْوَرِید»[22] است از هر نزدیکی به ما نزدیک‌تر است.

این سوره مبارکه یک خصیصه‌ای دارد که در هیچ جای قرآن کریم نیست و اگر هست تفصیل همین بیان است. آن سوره مبارکه «مجادله» از متقن‌ترین محکمات قرآن کریم است که او تحت رقم و عدد در نمی‌آید

رازش هم این است که اگر کسی بخواهد بگوید او رابع اربعه است یعنی اینجا چهار نفر هستند، وقتی اولی را می‌شماریم بقیه نیستند، دومی را می‌شماریم بقیه نیستند، سومی را می‌شماریم بقیه نیستند، چهارمی را که بشماریم بقیه نیستند؛ اما خدای سبحان رابع ثلاثه است نه رابع اربعه. با اولی هست با دومی هست، در فاصله بین اولی و دومی هست با سومی هست، در فاصله بین دومی و سومی هست در فاصله بین اولی و سومی هست، محیط بر همه ثلاثه است لذا می‌شود رابع ثلاثه

یک بیان نورانی از امام سجاد(سلام الله علیه) است که «لَکَ یَا إِلَهِی وَحْدَانِیَّةُ الْعَدَدِ»[23] این وحدانیت عدد مِلک طلق توست نه تو «واحد بالعدد» باشی! آن بحث‌های دیگر هم در روایات دیگر است که «وَاحِدٌ لَا بِعَدَد»[24] و مانند آن.

اگر ما معارف قرآن را به سه قسمت تقسیم کنیم، این می‌تواند متنی باشد که آیات دیگر شرح این باشد و بین احدیت و واحدیت فرق بگذارد، بین صمدیت مطلق فرق بگذارد. او در عین حال که غیب مطلق است حاضر مطلق است لذا

هُوَ

 به او برمی‌گردد؛ چون اگر همه جا حاضر است، در سوره مبارکه «یونس» هم فرمود هر کاری که انجام می‌دهید همین که می‌خواهید وارد شوید

إِلاّ کُنَّا عَلَیْکُمْ شَهُوداً

[25] او شاهد مطلق است؛ اگر شاهد مطلق است غیب او عین شهادت است.

یک بیان نورانی از امیر المؤمنین(سلام الله علیه) است که فرمود او اول است و آخر است و ظاهر است و باطن، فرمود هر اولی غیر خدا غیر آخر است هر ظاهری غیر خدا غیر باطن است یعنی خدا اولیتش عین آخریت است ظاهریتش عین باطنیت است «کُلُّ ظَاهِرٍ غَیْرَهُ [غَیْرُ بَاطِنٍ‏] بَاطِنٌ»،[26]‏

هر ظاهری در برابر باطن است اما ذات اقدس الهی ظهورش عین بطون است چون بطونش از شدت ظهور است؛ بنابراین او غیبی ندارد غیب او از شدت ظهور اوست، لذا او همواره حاضر است بدون اینکه قبلاً نام برده شود می‌شود گفت

هُوَ

،

ذات اقدس الهی این توحید قرآنی را نصیب همه ما بفرماید که ما خود را گرچه شاهد نیستیم ولی در مشهد کسی ببینیم که غیب مطلق او عین شهود مطلق اوست، اوّلیت مطلق او عین آخریت اوست و هر ظاهری غیر خدا غیر باطن است و خدا ظاهرش عین باطن و هر اولی غیر خدا غیر آخر است و ذات اقدس الهی اولیتش عین آخریت است که امیدواریم ذات اقدس الهی پایان امور همگان را به خیر و صلاح و فلاح ختم بفرماید.

 

«غفر الله لنا و لکم و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته»

[1]. الکافی(ط ـ الإسلامیة)، ج‏1، ص91.

 

[2]. سوره توبه، آیه40.

 

[3]. سوره مائده، آیه73.

 

[4]. ر.ک: نهج البلاغه(للصبحی صالح)، خطبه1؛ «مَعَ کُلِّ شَیْ‏ءٍ لَا بِمُقَارَنَةٍ وَ غَیْرُ کُلِّ شَیْ‏ءٍ لَا بِمُزَایَلَة».

 

[5]. التوحید(للصدوق)، ص79.

 

[6]. سوره بقره، آیه258.

 

[7]. سوره طه، آیه50.

 

[8]. سوره توبه، آیه30.

 

[9]. سوره توبه، آیه30.

 

[10]. دیوان سعدی، غزل18؛ «رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

 بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت».

 

[11]. سوره فصلت، آیه53.

 

[12]. سوره اعراف، آیه143.

 

[13]. نهج الفصاحة، ح1715؛ «سَأَلْتُ اللَّهَ عَزَّ وَجَلَّ أَنْ یَجْعَلَ حِسَابَ أُمَّتِی إِلَیَّ لِئَلا تُفْتَضَحَ عِنْدَ الأُمَمِ فأوحی اللَّه عزّ و جلّ إلىّ: یا محمّد بل أنا أحاسبهم فإن کان منهم زلّة سترتها عنک لئلا تفتضح عندک‏».

 

[14]. سوره مدثّر, آیه11.

 

[15]. سوره مدثر، آیه25.

 

[16]. سوره مدثر، آیه36.

 

[17]. سوره مدثر، آیه31.

 

[18]. سوره کافرون، آیه1.

 

[19]. سوره فلق، آیه1.

 

[20]. سوره ناس، آیه1.

 

[21]. سوره مسد، آیه1.

 

[22]. التوحید (للصدوق)، ص79.

 

[23]. الصحیفة السجادیة، دعای28 .

 

[24]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، نامه 185.

 

[25]. سوره یونس، آیه61.

 

[26]. نهج‌البلاغة(للصبحی صالح), خطبه65.

 

چکیده تفسیر سوره اخلاص جلسه 1 (1399/01/26)

چکیده تفسیر سوره اخلاص جلسه 1 (1399/01/26)

سوره مبارکه‌ای که معروف به سوره «إخلاص» است

تقریباً نسب‌نامه ذات اقدس الهی است که بی‌نسب است بی‌شناسنامه است

زیرا غیب مطلق قابل شناخت نیست و نسب‌بردار نیست.

گروهی از یهودی‌ها از وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) سؤال کردند درخواست کردند که «أنْسُبْ لَنَا رَبَّکَ»! نگفتند «ربّ العالمین»! یا «ربّنا»! چون وجود مبارک حضرت که داعیه نبوت داشت آنها فکر می‌کردند که مطلب جدیدی در باب نبوت و توحید و مانند آن است

در حالی که حضرت براساس مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ[1] تصدیق کننده حرف همه انبیا است به اضافه اینکه مهیمن بر همه کتب و صحف و رهآورد همه انبیای الهی است،

چون خاتِم و خاتَم سلسله نبوت است و مصدّق تمام کلمات و صحف و رهآورد انبیای پیشین(علیهم الصلاة و علیهم السلام) است و مکمّل همه آنهاست؛ لذا این کلمه «مهیمن» مخصوص آن حضرت است.

بگو هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ؛ گرچه قبلاً نام مبارک «الله» برده شد به حسب ظاهر

هُوَ به او برمی‌گردد، اما در موارد دیگر این ضمیر

هُوَ بدون ذکر مرجع آمده است. [2] سرّش آن است که غیب مطلق نیازی به سبق ذکر ندارد و اصلاً

هُوَ

 که ضمیر غایب است در درجه اُولی شایسته‌تر از هر مرجعی، آن غیب مطلق است. آن غیب مطلق نیازی به ذکر سابق ندارد تا ما بگوییم این ضمیر به چه برمی‌گردد.

اللَّهُ مزیتی دارد که هیچ اسمی واجد آن مزیت نیست.

اللَّهُ نعت هیچ اسمی قرار نمی‌گیرد منعوت می‌شود، برای

اللَّهُ

 اوصافی ذکر می‌کنند، اما

اللَّهُ

 صفت چیزی نیست

 او

اللَّه

 است که همه عقول درباره او متحیر است و او

أَحَدٌ

 است.

أَحَدٌ با «واحد» خیلی فرق دارد. اگر ما گفتیم «ما جائنی أحد» کسی نیامد، نه یک نفر آمد نه دو نفر نه بیشتر. اگر یک نفر نیامده باشد درست است دو نفر نیامده باشند درست است و همچنین، أحدی نیامد. اما اگر بگوییم «ما جائنی واحد» یک نفر نیامد، ولی اگر دو نفر باهم آمده باشند این «ما جائنی واحد» صادق نیست، برای اینکه «ما جائنی واحد» آن را نفی نمی‌کند؛ یعنی یک نفر نیامده است، ممکن است دو نفر یا بیشتر آمده باشند.

وقتی گفتیم او

أَحَدٌ

 است یعنی هیچ مشابهی نخواهد داشت

این

اللَّه

 بودن او با أحدیتش آمیخته است

با اینکه نام مبارک

اللَّه

 برده شد با اینکه نیازی به اسم ظاهر نبود به جای اینکه بفرماید «هو الصمد»، فرمود:

اللَّهُ الصَّمَدُ

 نام مبارک را دوباره ذکر کردند به جهت اهمیت مطلب، اسم ظاهر جای ضمیر نشست، گرچه ضمیر می‌توانست کافی باشد

آنچه در الوهیت مسیحیت بود الوهیت یهودیت بود

عُزَیْرٌ ابْنُ اللَّهِ

[3] بود،

الْمَسیحُ ابْنُ اللَّهِ [4] بود. افکاری که یهودیت و مسیحیت داشتند آلوده بود با تثنیه یهودیت و تثلیث مسیحیت

لَقَدْ کَفَرَ الَّذینَ قالُوا

 که خدا

ثالِثُ ثَلاثَةٍ

[5] و مانند آن

برای ابطال تثنیه یهود و تثلیث مسیحیت و همچنین پیوندها و پیرایه‌های جاهلیت که فرشته‌ها را «بنات الله» می‌دانستند فرمودند:

لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ؛

نه تنها پدر کسی نبود و پسر کسی نبود، همتایی هم ندارد کسی همتای او نیست

نه منشأ قابلی داشت و نه همتای مماثل

وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ

 این نکره در سیاق نفی مفید عموم است احدی همتای او نیست.

چرا صمد است؟ برای اینکه خود به هیچ چیز نیازمند نیست، یک؛ و ماسوای او همه نیازمند هستند، دو؛ تنها نیازمند به او هستند، سه؛ او صمد و مصمود و «مقصود إلیه» جمیع ماسوا است «بالقول المطلق»

او نباید نیازمند باشد، یک؛ همه نیازمندان را باید شناسایی کند، دو؛ قدرت انجام نیازهای جمیع نیازمندها را باید داشته باشد، سه؛ تا بشود صمد مطلق، چهار

چنین موجودی باید واجب بالذات باشد، یک؛ این ضرورتش ضرورت ذاتی باشد،

از ضرورت ذاتی که بالاتر برویم می‌بینیم که ضرورت ذاتی «مادام الذات» دارد و شیئی که نامتناهی است «مادام» برنمی‌دارد، از ضرورت ذاتی باید به ضرورت ازلی منتقل بشویم که او به ضرورت ازلی موجود است. فرق ضرورت ذاتی و ضرورت ازلی این است که ضرورت ذاتی این است که این محمول برای این موضوع ضرورت دارد «مادام الذات»؛ خواه آن ذات متناهی باشد خواه غیر متناهی.

اما وقتی گفتیم این محمول ازلاً برای او ضرورت دارد، متناهی را شامل نمی‌شود؛ منتها ذات اقدس الهی نسبت به گذشته ازلی است نسبت به آینده ابدی است، مجموع ازل و ابد می‌شود سرمد، او سرمدی است.

مرحوم صاحب وسائل

در جلد هفتم صفحه 191 باب 33 از ابواب ذکر عنوان باب این است که شایسته نیست ما بگوییم «اللَّهُ أَکْبَرُ مِنْ کُلِّ شَیْ‏ء»، باید بگوییم «الله اکبر» و اگر خواستیم «الله اکبر» را تفسیر کنیم، نباید بگوییم «اللَّهُ أَکْبَرُ مِنْ کُلِّ شَیْ‏ء» بلکه شایسته است بگوییم: «اللَّهُ أَکْبَرُ مِنْ أَنْ یُوصَفَ»‏،

«الله اکبر» وصف نیست. «الله اکبر» نفی وصف است، «اللَّهُ أَکْبَرُ مِنْ أَنْ یُوصَفَ»، نه اینکه اکبر وصف باشد

بگوییم او این صفت را دارد که بزرگ‌تر از فلان شیء یا فلان شخص یا فلان عالَم است

این برای نفی وصف است نه اثبات وصف.

این «أفعل» وصف است یا وصف تعیینی است یا وصف تفضیلی. یک وقت می‌گوییم فلان شخص أفضل است یعنی این وصف تعیینی نیست چون غیر از او هم کسانی هستند ولی این نسبتاً أفضل از دیگران است. یک وقت وصف تعیینی است

النَّبِیُّ أَوْلَی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنفُسِهِمْ[6] این اولویت تعیینی است. در همان سوره در جریان طبقات ارث هم آمد که اینها کسانی هستند که ورثه میت، طبقات میت

بَعْضُهُمْ أَوْلى‏ بِبَعْضٍ؛[7] این اولویت تعیینی است؛ طبقه اول اُولاست نسبت به طبقه دوم تعییناً، طبقه دوم اُولاست نسبت به طبقه سوم تعییناً، نه تفضیلاً.

همین معنا را وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) در جریان غدیر درباره حضرت امیر(صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین) ذکر کرده است که «مَنْ کُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِیٌّ مَوْلَاه‏»؛[8] یعنی وجود مبارک علی بن ابیطالب(علیه افضل صلوات المصلین) اُولای تعیینی است نه تفضیلی

موارد دیگر که چند نفر از بزرگان سمتی دارند ولی برخی‌ها در بعضی از جهات فضیلتی دارند گفته می‌شود که فلان شخص اُولاست این اولویت، اولویت تفضیلی است نه تعیینی.

اما وجود مبارک امام صادق(سلام الله علیه) می‌فرماید این نه اولویت تعیینی است نه اولویت تفضیلی. این «الله اکبر»، «أکبر» وصف نیست این بیان نفی وصف است «اللَّهُ أَکْبَرُ مِنْ أَنْ یُوصَفَ»؛ نمی‌شود گفت خدا بزرگ‌تر از دیگران است تفضیلاً یا بزرگ‌تر از دیگران است تعییناً. این ناظر به نفی وصف است او برتر از آن است که وصف بشود،

چون اگر ما گفتیم او از دیگران برتر است حالا تعییناً یا تفضیلاً، باید دیگرانی را ثابت بکنیم بعد بگوییم این از همه آنها «بالضرورة» بزرگ‌تر است ولی چیزی در کار نیست. غیر از خدا چیزی نیست

همه هر چه هستند از آن کمترند

 که با هستیش نام هستی برند

 

چه سلطان عزت الم برگشود

 جهان سر به جیب عدم در گشود[10]

 

همه هستند؛ اما همه در برابر او نیستند همه ظهور او هستند سایه او هستند صورت مرآتیه او هستند آیت او هستند.

«أکبر» درباره ذات اقدس الهی وصف نیست، نه وصف تفضیلی و نه وصف تعیینی؛

فرمود: «اللَّهُ أَکْبَرُ مِنْ أَنْ یُوصَفَ»؛ او در صدد نفی وصف است نه اثبات صفت به عنوان کبریایی و اکبر بودن که تعیینی است یا تفضیلی

اینکه در بعضی از نصوص آمده است که قرآن را اهل بیت(علیهم السلام) باید معنا کنند، اینها عِدل قرآن‌اند حقیقت قرآن نزد اینهاست

این گونه از تفسیرها و ترجمه‌ها نزد احدی نیست.

آنچه به ذات اقدس الهی برمی‌گردد با این تفسیر نزد احدی نیست، آنچه به وحی و نبوت برمی‌گردد با این تفسیر نزد احدی نیست، آنچه به حقیقت رجوع «إلی الله» و «لقاء الله» و مانند آن برمی‌گردد با این تفسیر نزد احدی نیست. اینها قرآن ناطق‌اند عِدل قرآن کریم‌اند حقیقت قرآن نزد اینهاست و مانند آن.

اگر خدایی هست اشیاء فراوانی هستند پس مرز خدا محدود است، یعنی خدا حدّش تمام شده نوبت به موجود دیگر می‌رسد. اگر ما دو موجود داشته باشیم حتماً هر دو محدود هستند؛ چون اگر یکی نامتناهی باشد جا برای غیر نمی‌گذارد؛ اگر دو موجود داشتیم یکی «ألف» و یکی «باء»، هم «ألف» محدود است هم «باء»، چرا؟ چون اگر «ألف» نامتناهی باشد مجال و جا و مقطع و موضعی برای «باء» نمی‌گذارد.

اگر یک وجود نامتناهی داشتیم جا برای غیر نمی‌گذارد

اگر ما بگوییم دیگران جلوه او هستند نه در برابر او! آیت او هستند نه در برابر او! سایه او هستند نه در برابر او! ما دیگری را نمی‌بینیم فقط آیت را می‌بینیم؛ همان طوری که لیل و نهار را آیت قرار داد دیگری هر چه دارد و هر چه هست نشان اوست نه در برابر او و چون نشان اوست و در برابر او نیست او را محدود نمی‌کند.

در قرآن کریم و روایات اهل بیت(علیهم السلام) در سه فصل سخن گفته شد: فصل اول منطقه ممنوعه است، فصل دوم منطقه ممنوعه است، فصل سوم منطقه بازی است

در فصل اول که ذات اقدس الهی است آنجا احدی راه ندارد چون نامتناهی است؛ فصل دوم که صفت ذاتی است و عین ذات است آن هم نامتناهی است کسی راه ندارد؛ فصل سوم که

نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ

[15] است ربوبیت اوست خالقیت اوست الهیت اوست نسبت به مادون، معبود بودن اوست نسبت به مادون، تمام حرف‌ها در فصل سوم است در فصل سوم ذات اقدس الهی وصف‌پذیر است و مانند آن.

 

 

[1]. سوره بقره، آیه97؛ سوره آلعمران، آیه3؛ سوره مائده، آیه48.

 

[2]. الکافی(ط ـ الاسلامیة)، ج۱، ص۹۱.

 

[3]. سوره توبه، آیه30.

 

[4]. سوره توبه، آیه30.

 

[5]. سوره مائده، آیه73.

 

[6]. سوره احزاب، آیه6.

 

[7]. سوره احزاب، آیه6.

 

[8]. الکافی(ط ـ الإسلامیة)، ج‏1، ص420.

 

[9]. بوستان سعدی، باب سوم.

 

[10]. بوستان سعدی، باب سوم.

 

[11]. نهج البلاغة(للصبحی صالح)، خطبه179 و 186.

 

[12]. سوره إسراء، آیه12.

 

[13]. وسائل الشیعة، ج7، ص191؛ الکافی (ط ـ الإسلامیة)، ج‏1، ص117.

 

[14]. وسائل الشیعة، ج7، ص192.

 

[15]. سوره نور، آیه35.